شعر ۲

دروغگو

گذشت روزگاری از اون لحظه ناب که معراج دل بود به درگاه مهتاب در اون درگه عشق چه محتاج نشستم تو هر شام مهتاب به پایت شکستم تو از این شکستن خبرداری یا نه هنوز شور عشقو به سر داری یا نه تو دونسته بودی، چه خوش باورم من شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی تو یک جمع عاشق ، تو صادقترینی همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

روزی که دلم پیشت گرو بود دستانم را فشوردی گفتی نرو

روزی که دلت پیش دیگری مایل شد کفشانم رو جفت کردی گفتی برو

شعر ۱

می گویند شیشه ها احساس ندارند

اما روی یک شیشه بخار گرفته ای نوشتم دوستت دارم

آرام گریست، شیشه پنجره را باران شست

اما چه کسی از دل من نقش تو را خواهد شست

تومثل اون کسی هستی که میره واسه همیشه

التماسش می کنی که بمونه و میگه نمی شه

مثل نـذز بـچه هـایـی ، مثل التـمـــاس گـلـدون

مثل ابتدای راهی ، مثل آینه ، مثل شمعدون

مثل قصه های زیبا پری از خواب های رنگی

حیفه که پیشم نمی مونن چشم های به این قشنگی

پُر نـازی مثل لـیلــی ، پُر شـعـری مثل نـیـمــا

دیدن تو رنگ مهره ، رفتن تو رنگ یــلدا

بـیا مثل اون کسـی شــو که یــه شب قــصـد سفر کرد

دیـد یـارش داره مـی میره مـوندشـو صرف نـظر کرد

اگر می دانی در این جهان کسی هست که با دیدنش

رنگ رخسارت تغییر می کند

وصدای قلبت آبرویت را به تاراج میبرد

مهم نیست که او مال تو باشد

مهم این است که فقط باشد

زندگی کند ، نفس بکشد و لذّت ببرد

بیخیال عنوان

دلم گرفت از آسمون هم از زمین هم از زمون

تو زندگیم چقدر غمه دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی تلخه بهت هر چی بگم

من به زمین و آسمون دست رفاقت نمی دم

هیچ کسی نمیتونه به دلش یاد بده که نشکنه ولی من حداقل به دلم یاد دادم که اگه شکست دست کسی رو که دلم رو شکسته نبره .
زندگی به من آموخت که چگونه گریه کنم اما گریه به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم تو هم به من آموختی که چگونه دوستت بدارم اما به من نیاموختی که چگونه فراموشت کنم
.

سرنوشت، ننوشت
حالا که نوشت، بد نوشت
اما باور کن
سرنوشت را نمیتوان از سر نوشت

کاشکی این یه جمله یادمون نره آدمی چه خوب باشه چه بد مسافره

خدانگهدار تا بعد...

امید مبهم